روزهای زندگی ما
سلام نازنین مامان خیلی دیر اومدم واسه نوشتن خاطره هامون ببخش یکی از دلایلش اینه که اینروزا خیلی سرم شلوغ بود قربونت برم همین الان گذاشتمت مهد و اومدم سرکار دوباره با گریه رفتی عزیزکم کاش میشد پیشت بمونم ولی چاره ای نیست باید هر دومون سختیها رو تحمل کنیم می دونم که واسه دل کوچیکت هنوز زوده که از خونه دور باشی ولی مامانی دنیا همینه همیشه بر وفق مراد نیست باید ساخت .....
بگذریم گل پسرم این روزا خیلی شیرین زبون شدی دائم در حال دلبری هستی
-تقریبا 1 ماه پیش من و تو تو ماشین منتظر بودیم تا بابا نون بخره بیاد یه پسر کوچولو اومد پشت شیشه ماشین و گفت خاله توروخدا یه فال بخر ..بهش گفتم نه عزیزم ممنون من پول ندارم (واقعا هم کیفم همراهم نبود) پسره که داشت می رفت سراغ ماشین بعدی یهو تو داد زدی
"نی نی ... نی نی مامان بول نیست "
به نظرم فکر کردی نی نی دلش شکسته خواستی بازم براش توضیح بدی که چرا ازش فال نخریدیم
-در راستای طرح ترک می می یه خورده صبر زرد مالیده بودم تو که می می خواستی گفتم مامان ببین اخی شده دیگه نخور
یه ذره چپ چپ نیگام کردی و گفتی
"دٍ مامان پاشو بوشور"
و من در مقابل این حرف منطقی شما کاملا تسلیم بودم
خوب عزیز دلم عاشقتم بازم میام از کارات می نویسم بوس بوس